عرفان اسلامی (14) خوف از خدا در دعاها

نویسنده : استاد حسین انصاریان



شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة

خوف از خدا در دعاهاى اسلامى

حضرت على (عليه السلام) در دعاى كميل از خداوند بزرگ مى خواهد كه ترسش از پروردگار ترس اهل يقين باشد ، ترسى كه از ابتداى ظهورش در انسان ، تا دقايق مرگ ، نمى گذارد آدمى به گناه دچار گردد ، در آن دعا عرضه مى دارد : وَأَخافَكَ مَخافَةَ الْمُوقِنين .
حضرت سجّاد (عليه السلام) در ارزش اشكى كه به خاطر ترس از حق ، از ديدگان جارى مى شود در زيارت امين الله مى فرمايد : وَعَبْرَةَ مَنْ بَكى مِنْ خَوْفِكَ مَرْحُومَةٌ ، اشك ديده آن كس كه از ترس تو جارى مى شود باعث آمرزش صاحب اوست .
امام سجاد (عليه السلام) با پروردگار عالم راز و نيازى دارند ، تحت عنوان راز و نياز خائفين ، كه ترجمه آن بدين قرار است :
پروردگارا آيا پس از ايمانم به وجود مقدّست ، به عذاب فردا دچارم مى كنى ، يا بعد از اين همه عشقم به حضرتت مرا از خود دور مى نمايى ؟
با اميدى كه به رحمتت دارم ، و اينكه تو اهل گذشت هستى ، آيا از عنايتت محرومم مى دارى ؟
اى كسى كه به تو پناه آورده ام مرا وامى گذارى ، و از پناه دادنم خوددارى مى كنى ؟ نه تو آن مولائى نيستى كه پناهنده را از پيشگاهت برانى .
اى كاش برايم معلوم بود كه مادرم مرا براى بدبخت شدن زاييده ، يا براى كشيدن بار مشقّت ، و تحمّل زحمت بيهوده تربيت كردن ، اگر اين است ، كه من با سوء اختيار خودم انتخاب مى كنم ، اى كاش مرا نمى زاييد ، و در دامنش تربيتم نمى كرد .
آرزويم اين است كه بدانم ، آيا مرا اهل سعادت قرار داده اى ، و براى رسيدن به قرب جوارت انتخاب كرده اى تا چشمم روشن شود و روحم آرام گيرد ؟
آيا چهره هايى كه در برابر بزرگيت به خاك مزلّت سائيده شده، درمحشر سياه و بى آبرو مى كنى ، يا زبانهايى كه به مدح و ثنايت باز بود لال مى گردانى ، يا دلهاى پر از محبّت را مُهر كرده و از لطفت محروم مى نمايى ، يا گوش هايى كه از شنيدن برنامه هايت به خاطر ارادتى كه به تو داشت لذت مى برد از كار مى اندازى ، يا دست هايى كه به آرزو به پيشگاهت بلند مى شد ، و اميد عنايت از تو داشت مى بندى ، يا قدمهايى كه سعى در عبادت تو مى كرد ، به عذاب دچار مى كنى ؟
پروردگارا درهاى رحمتت را به روى بندگان غرق در توحيدت مبند ، و مشتاقان لقاى حضرتت را از خود محروم منماى .
خدايا روانى كه به توحيد تو عزيز كردم ، چگونه به خوارى هجرانت ذليل مى كنى ، و درونى كه به عشقت گره زدم ، چگونه به آتش جهنم مى سوزانى ؟
خداوندا از رنج غضبت پناهم ده اى حنّان اى منّان ، اى رحيم و رحمان ، اى جبّار و قهّار ، اى غفّار و ستّار ، با رحمت و عنايتت مرا از عذاب دوزخ برهان و از رسوايى ننگ نجاتم بده .
خداوندا خوبان از بدان نزد تو امتياز دارند ، احوال دگرگون شد ، برنامه هاى تكان دهنده ايجاد فزع و وحشت كرد ، نيكان به تو نزديك شدند ، و بدان از تو دور گشتند ، هركسى به جزاى عملش مى رسد ، و در نزد تو به كسى ظلم نمى شود.

سرگذشت خائفين

امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد : زنى بدكاره به قصد آلوده كردن عده اى از جوانان بنى اسرائيل مشغول فعاليت شد ، زيبايى زن آن چنان خيره كننده بود كه گروهى از جوانان گفتند : اگر فلان عابد او را ببيند تسليم او خواهد شد !!
زن سخن آنان را شنيد ، گفت : به خدا قسم به خدا قسم به خانه نمى روم مگر اينكه آن عابد را گرفتار بند شهوت كنم .
به هنگام شب بر در خانه عابد رفت ، در زد و گفت : مرا راه بده ، عابد از پذيرفتن آن زن تنها در آن وقت شب امتناع كرد ، زن فرياد برآورد ، گروهى از مردان هرزه به دنبال منند ، اگر مرا نپذيرى كارم به رسوايى مى كشد .
عابد چون سخن او را شنيد ، به خاطر ترحّم به او در را باز كرد ، چون وارد خانه شد ، لباس از بدن برون كرد، جمال زن و بدن خيره كننده و عشوه و نازش عابد را مسحور كرد ، دست به بدن زن زد، ولى ناگهان دست خود را كشيد ، و در برابر آتشى كه زير ديگ روشن بود قرار داد ، زن به او گفت چه مى كنى ، جواب داد دستى كه برخلاف خدا به اجراى عملى برخيزد سزاوار آتش است !! زن از خانه بيرون دويد ، و با گروهى از مردم بنى اسرائيل روبرو شد و فرياد زد عابد را دريابيد مردم به سراغ آن بنده خائف حق رفتند ، ديدن از ترس عذاب الهى دست خود را به آتش سوزانده !!

يحيى وخوف از خدا

صدوق از پدر بزرگوارش نقل مى كند ، يحيى بن زكريّا آن پيامبر بزرگ آن قدر نماز خواند و گريه كرد ، تا گوشت صورتش آسيب ديد ، پارچه اى از كرك به جاى آسيب صورت گذاردند ، تا اشك ديدگانش بر آن بريزد ، او به خاطر خوف از مقام الهى كم خواب شده بود ، پدر بزرگوارش بدو گفت : پسرم از خدا خواسته ام چنان به تو عنايت و لطف كند ، كه خوشحال شده و چشمت به محبّت حق روشن شود، عرض كرد : پدر ، جبرئيل به من گفت جلوتر از آتش جهنم صحراى سوزانى است كه از آن عبور نمى كند مگر آن كس كه از خوف حق زياد گريه كند ، فرمود : پسرم گريه كن ، زيرا گريه از خوف خدا ، حق توست .

در كنار آتش سوزان

امام ششم مى فرمايد : عابدى در بنى اسرائيل زنى را مهمان كرد ، و در آن شب نسبت به آن زن به قصد سوء نشست ، اما بلافاصله دست به آتش نزديك كرد ، و از قصد خويش برگشت ، دوباره نيّت سوء بر او غلبه كرد ، باز دست به آتش برد ، تا صبح همين برنامه را داشت ، به وقت صبح به زن گفت : از خانه من بيرون شو كه بد مهمانى بودى !

مراعات حقّ خوف

يكى از ياران پيامبر مى گويد : در يكى از روزها كه گرماى هوا در اوج شدّت بود من و تعدادى از دوستان با پيامبر عزيز اسلام در سايه درختى قرار داشتيم ، ناگهان جوانى رسيد ، و لباسهاى خود را از بدن بيرون آورده ، با پشت و روى بدن و صورت خود بر ريگهاى داغ بيابان غلتيد ، و در حال غلتيدن مى گفت : اى نفس بچش ، زيرا عذابى كه نزد خداست ، خيلى بزرگتر از اعمال توست !
پيامبر عزيز اين منظره را تماشا مى كرد ، چون كار جوان تمام شد و لباس پوشيد و قصد حركت كرد ، نبىّ اكرم او را به حضور طلبيد و فرمود : اى بنده خدا كارى از تو ديدم كه از كسى سراغ نداشتم ، چه علّتى سبب اين برنامه بود ؟
عرض كرد ك خوف از خدا ، فرمود : حق خوف را به جاى آوردى ، خداوند به سبب تو به اهل آسمانها مباهات مى كند ، سپس رو به ياران كرد و فرمود : هركس در اين محل حاضر است به نزد اين مرد برود تا برايش دعا كند ، همه نزديك او آمدند ، و او هم بدين گونه دعا كرد : خداوندا تمام برنامه هاى ما را در گردونه هدايت قرار ده ، و پرهيز از گناه را توشه ما كن ، و بهشت را نصيب ما فرموده ، جايگاه ما قرار بده .

جوان خائف و مرد عابد

امام چهارم مى فرمايد : مردى با خانواده خود سوار كشتى شد ، و در دريا به حركت آمد ، كشتى شكست ، و از سرنشينان آن جز همسر آن مرد كسى نجات نيافت . زن بر تخت پاره اى قرار گرفت ، و موج دريا وى را به يكى از جزيره هاى ميان آب برد . در آن جزيره مرد راهزنى زندگى مى كرد كه هر حرامى را مرتكب شده بود ، و به هر فعل قبيحى دامن آلوده داشت ، ناگهان آن زن را بالاى سر خود ديده به او گفت : آدمى زادى يا پرى ; زن گفت : آدمم ، ديگر سخنى نگفت ، برخاست و با زن درافتاد و قصد كرد با او درآميزد ، زن به خود لرزيد ، راهزن سبب پرسيد ، با دست اشاره كرد از خدا مى ترسم ، راهزن گفت : تاكنون چنين عملى مرتكب شده اى ، زن پاسخ داد به عزّتش سوگند نه ، مرد راهزن گفت : با اينكه تو مرتكب چنين خلافى نشده اى از خدا مى ترسى در حالى كه من اين كار را به زور به تو تحميل مى كنم ، به خدا قسم من براى ترس از حقّ سزاوارتر از توام !
راهزن پس از اين جرقّه بيدار كننده برخاست و در حالى كه همّتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد ، در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفيق راه با او همراه گشت ، آفتاب هر دوى آنان را آزار داد ، راهب به راهزن جوان گفت : دعا كن تا خدا به وسيله ابرى بر ما سايه افكند ، ور نه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت !
جوان گفت : من در پيشگاه خدا براى خود حسنه اى نمى بينم ، تا جرئت كرده از حضرتش طلب عنايت كنيم ، راهب گفت پس من دعا مى كنم تو آمين بگو جوان پذيرفت ، راهب دعا كرد ، جوان آمين گفت ، ابرى بر آنان سايه انداخت ، در سايه آن بسيارى از راه را رفتند ، تا به جايى رسيدند كه بايد از هم جدا مى شدند ، بناگاه ابر بالاى سر جوان به حركت آمد ، راهب گفت : تو از من بهترى ، زيرا دعا بخاطر تو به اجابت رسيد ، داستانت را به من بگو ، جوان برخورد خود را با آن زن گفت ، راهب به او گفت : به خاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشيده شد ، بايد بنگرى كه در آينده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود .
منبع: http://erfan.ir